بابایی که فقط داره می خوره
صبح شنبه از خواب بیدار شدم و شروع کردم به لباس اتو زدن و بابایی داشت صبحانه می خورد، کیانا خانوم هم از خواب بیدار شد و گفت که بریم بیرون بچرخیم، گفتم به بابایی بگو ببر بیرون بچرخونت من می خوام برم اداره و دیرم می شه، وروجک مدام بابایی رو صدا می زد و می گفت بریم بیرون بچرخیم، بعد یک دفعه رو کرد به من و گفت مامان بریم بیرون گفمتم : عزیزم الان بابایی لباس می پوشه و باهم می رید بیرون، یک دفعه خیلی عصبانی شد و دستش رو خیلی بامزه حرکت داد و گفت: مامان بابایی فقط داره می خوره، این قدر بهش خندیدیم و گفتم عزیزم تو فقط رو از کجا یاد گرفتی، خود قندعسل هم حسابی می خندید و بعد با ذوق و شوق با بابایی جون رفتند بیرون بچرخند. ...